جلوه هایی از بصیرت سیاسی و درایت نظامی شهدا

به آغوش اسلام برگردید

شهید محمد حسن شریف قنوتی
مهمات و سلاحی را که بچه ها با نثار خونشان و با شهید شدنشان از عراقی ها با غنیمت می گرفتند و از درون تانک ها به دست می آوردند؛ گاه به دست منافقین می افتاد. شیخ شریف خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت: «اینها اسلحه ها را چکار می کنند؟ اینها چه کسانی هستند؟»
شیخ به دنبال این قضیه بود که به حول و قوه ی الهی یکی از خانه های تیمی منافقین لو رفت. ما متوجه شدیم که آنها مهمات را پنهان می کنند. شیخ شریف با خشونت و عصبانیت به آنها گفت: «شما چرا این کار را می کنید؟ شما نیروهای اسلام هستید. به آغوش ملت و اسلام برگردید.» شیخ گفت: «رزمندگان با اهداء خونشان این سلاح ها را به دست آوردند. آنها با وسایلی که دارند عراقی ها را زمین گیر کرده اند. حالا شما این گونه برخورد می کنید؟»
هفته ی اول جنگ بود. شیخ شریف آمده بود آبادان که نیرو به خرمشهر ببرد. با توجه به این که من - ایرج صفاتی- اولین بار بودکه شیخ شریف را ملاقات می کردم، وقتی که به من رسیدند گویا مرا به خوبی می شناختند و دقیقاً از زندگی و گذشته ی من آگاهی کامل داشت و به من خیلی محبت کرد. شیخ شریف گفت: «عراقی ها آمده اند و تا نزدیکی های مسجد جامع پیشروی کرده اند و ما آنجا نیرو نداریم.»
تلاش می کرد برای جمع آوری نیرو، که ببرد و از خرمشهر دفاع کند.
در آن روز شیخ شریف هر کجا که می رسید، صحبت می کرد و نیرو می طلبید. می گفت: « خرمشهر از دست می رود.»
آن شب ما، شیخ شریف را در آبادان نگه داشتیم و گفتیم: «امشب مشکل است و نمی شود نیرو اعزام کرد. تا صبح صبر کنید تا برگردیم خرمشهر.»
ایشان در آن شب مرتب احساس نگرانی می کرد. می گفت: «خرمشهر از دست رفت.»
ایشان فردای آن شب به خرمشهر رفتند. من تقریباً هر روز به خرمشهر سرکشی می کردم. می دیدم نیروهای اعزامی به خرمشهر، توسط شیخ فرماندهی و همه زیر نظر او جا به جا می شوند.(1)

اینها منافقند!

شهید حسن کاسبان
کوره ی آجرپزی داشتم. مسیرش طوری بود که تقریباً هر روز از جلوی کوره عبور می کرد. چند بار مرا صدا زد و گفت: «دو تا برادر، به عنوان کارگر توی کوره ی تو کار می کنن که مشکل دارن، منافقن! تو هم در کارهای آن ها شریکی!»
گفتم: «این ها نماز می خونن، روزه می گیرن! مشکلی ندارن!»
گفت: «یک روزی دست گیرت می شه!»
زمان گذشت. یک روز که به هم برخوردیم، گفت: «از رفیقت خبرداری؟ می دونی توی تهران چند نفر را کشته و دستگیر شده!»
جا خوردم! روزنامه ای را بیرون آورد و به من نشان داد. نام یکی از آنها را نوشته بود. گفت: «هر چی به تو می گم گوش نمی کنی! حالا فهمیدی؟»
به کوره رفتم و برادر دیگرش را جواب کردم. گفتم: «بهتره دیگر اینجا نیایی!»
چند روزی گذشت و خبر رسید که او را هم در مرز کشور دستگیر کرده اند. درحالی که قصد خروج از کشور را داشته است.(2)

صداقت و تحلیل درست

شهید سید علی حسینی
در اوایل انقلاب، بینش سیاسی در خانواده ها متفاوت بود. ما هم مستثنی نبودیم. در این جور مواقع که بحث های سیاسی خیلی داغ می شد، علی آقا برای رفع اختلافات ساعت های زیادی به بحث می پرداخت. صداقت و تحلیل های درست او همه را تحت تأثیر قرار می داد. چون مرد عمل بود، نصایحش از دل بر می آمد و لاجرم بر دل می نشست.(3)

عملیات استشهادی

شهید ابراهیم امیر عباسی
پایان دوره بود. ابراهیم آمد پشت میکروفن. همه منتظر بودند، از هر خطی و بعد هم از اعزام به جبهه صحبت کند. ولی ابراهیم گفت: «مشکل توی یکی از مناطق عملیاتی پیش آمده که سریع باید به آن جا نیرو اعزام کنیم. نیروهایی که آن جا می رن، باید بدونن که حتی یک درصد هم احتمال زنده برگشتنشون نیست. یعنی برای یک عملیات کاملاً استشهادی می رن.»
توی صف همهمه شد. ابراهیم جایی را نشان داد وگفت: «حالا هر کی که داوطلبه، بره آن قسمت.»
تعداد زیادی داوطلب شدند. عده ای شرط گذاشتند که به خانواده شان خبر بدهند و بعد بروند. تعدادی هم گفتند: «ما حتماً باید یک مرخصی بریم.» ابراهیم رفت پیش مسئول ارزشیابی.
گفت: «آنهایی که بدون چون و چرا داوطلب شدند، اخلاص شون صد در صده روی بقیه هم می تونی بین پنجاه تا هشتاد درصد حساب باز کنی.»
مسئول ارزشیابی از این شگرد ابراهیم مات و مبهوت شده بود. ابراهیم به او گفت: «به جای این که کارهای مشکل دار بکنین یا وارد حریم شخصی افراد بشین، باید از این جور پلتیک ها استفاده کنین.
آن روز برای این که این شگرد لو نرود، نیروهای داوطلب را سوار اتوبوس کردیم و چند کیلومتر به طرف خارج شهر بردیم.
بین راه گفتیم: «عملیات لغو شده.» همه را برگردانیم پادگان و به آنها مرخصی دادیم.
آیت الله بهشتی که می آمد جماران، ابراهیم می رفت جلو. با یک دنیا شور و علاقه سلام می کرد و دست ایشان را می بوسید. امثال آیت الله بهشتی هم که می آمدند، ابراهیم همین طور ابراز ارادت می کرد، ولی هر بار که بنی صدر می آمد، ابراهیم با ناراحتی صورتش را بر می گرداند.
حتی حاضر نبود نگاهش کند!»(4)

قدر انقلاب را بدانیم

شهید احمد پاسبان (رخشانی مند)
شهید پاسبان، با اینکه در هنگام شهادت بسیار جوان بود. در عین حال از بینش سیاسی لازم برخوردار بود و در خصوص برخی از مسائل، اظهار نظرهای قابل تعمقی داشته است. وی عنوان می کند، «من نمی دانم چرا عده ای بدون داشتن هیچ دلیل منطقی، همیشه سرو صدا راه می اندازند که این انقلاب برای ما چه کرد؟ آخر، بی انصافها! چرا کمی فکر نمی کنید؟ همین که فساد و فحشاء و بی بند و باری از میان برداشته شده، خودش بسیار ارزشمند است. همین که دست آمریکای جنایتکار را انقلاب از سرِ ما برداشته، خودش خیلی است. چرا اینها انقلاب را درک نمی کنند؟ کشورهای دیگر به انقلاب ما افتخار می کنند آن وقت خودمان باید بی تفاوت باشیم؟ در روزنامه ای خواندم که یکی از اهالی ترکیه، چهل و پنج هزار تومان جهت جبهه کمک کرده است. این خودش نشان می دهد که انقلاب ما واقعاً صادر شده است. اینها دائماً داد می زنند که چرا کالای زندگی کم است و نمی دانم، چرا حقوق ما کم است؟ بدانند که ما هنوز در حال جنگیم، آن هم نه تنها جنگ با صدام بلکه با تمام کشورهای غیر اسلامی و ابر قدرت هایی چون آمریکا و شوروی. اینها لازم است برای نمونه بدانند روزانه هفت میلیون تومان به راننده ی کمپرسی هایی که در جبهه، داخل جزیره مجنون، خاک می ریزند، داده می شود. و شما ای خواهران و برادران! قدر این انقلاب و رهبر آن را بدانید.
این انقلاب که جوان های پاکبازی چون عباس زاده ها و شکوری ها و چیت بندیها آن را نگهداری کردند. از شما می خواهم تمام قدرتتان را جهت حفظ انقلاب صرف نمائید و لحظه ای خستگی به خود راه ندهید، چرا که انقلاب هنوز به پیروزی نهایی خود نرسیده و پیروزی نهایی ما با گذاردن نماز در «بیت المقدس» به ثمر می رسد.»

(از وصیت نامه شهید)

در انقلاب، سختی زیاد است، ولی باید تحمل کرد. ویتنامی ها گرسنگی را تحمل کردند بعد از انقلابشان. ویتنامی ها، آمریکائی ها را بیرون کردند. حالا که ما آمریکا را به زانو درآورده ایم، وزیر خودش را می فرستد که به ایران بیاید و عذر خواهی کند و بیاید رابطه برقرار کند و آن طور افتضاحش می کنیم. پس ملاحظه کنید چه ابهتی دارد اسلام! چه قدرتی دارد! چه شوکتی دارد! پس ان شاء الله خدمت ما همه خالصانه برای خدا باشد.(5)

پی نوشت :

1- نفر هفتاد و سوم؛ صص 58 و 98- 97 و 104 - 101.
2- حدیث قرب؛ ص 65
3- چشم بی تاب، ص 23.
4- ساکنان ملک اعظم 5؛ صص 61 و 67.
5- دریا تبار؛ صص 74- 75.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول